دربارهی ادبیات و زیبایی، با نگاهی به اثر عظیم مارسل پروست
نویسنده: امیرحسین ظهوریان وطن
زمان مطالعه:7 دقیقه

دربارهی ادبیات و زیبایی، با نگاهی به اثر عظیم مارسل پروست
امیرحسین ظهوریان وطن
دربارهی ادبیات و زیبایی، با نگاهی به اثر عظیم مارسل پروست
نویسنده: امیرحسین ظهوریان وطن
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
هم آنچنان که به صفحهی پر از خالی پیش رویم زل زده بودم و میاندیشیدم که چگونه میتوانم دوباره نویسندهی درونم را از خواب نازش بیدار کنم - چرا که مدتی را به بطالت گذرانده و دست به قلم نبرده بودم – یاد او افتادم. فقط فرق ما این بود که او بعد از این که روی موزاییکی پایش پیچ خورد، حواسش را جمع کرد و من با دیدن جملهی اولم.
«زیبایی جهان را نجات خواهد داد.» این جملهی داستایوسکی تم اصلی رمان ابله است که آن را در طول اثرش چکش میزند تا مثل میکل آنژ که داوید را از درون سنگ بیرون کشید، آن را برایمان ملموس کند. ما نیز به نوبهی خودمان، تا به حال در مفهوم زیبایی کم نیندیشیدهایم. بعضی زیبایی را در یک گل سرخ یا منظرهای از ساحل دریا در تابستان میبینند، برخی در دونوازی زیبای ویولن و پیانو، و عدهای هم در داستانهای کوتاه و بلند، در روایتهای افراد مختلف از ماجراهای متفاوتی که هر یک به خودیخود نمایانگر روحیات انسانی آن دوره و آن جغرافیا هستند. با این حال، نمایانترین نمود زیبایی در هنر، و علیالخصوص در ادبیات است؛ چرا که لنز ادبیات تلسکوپی است. جهانی بس عظیم را بر ما آشکار میکند. اگرچه میتوان سطرها راجعبه ادبیات قلمفرسایی کرد اما مجال آن نیست که در تعریف و کارکردهایش عمیق شوم؛ همین بس که اکثر منتقدان معتقند که ادبیاتِ ناب ادبیاتی است که روحیات انسانی را – که بین همگان مشترک است - به شفافترین وجه ممکن به تصویر بکشد. زیبایی در ادبیات، زیباییِ انسانی است. آفریننده و گردانندههای این مدیوم همگی انساناند و با تمام تفاوتهای – باطنی و ظاهری - که باهم دارند در کمال هماهنگی و هارمونی، زندگیشان (و شاید زندگیمان) را جلو میبرند.
مارسل پروست (۱۸۷۱-۱۹۲۲) نویسندهی فرانسوی نیز یکی از آن دسته آفرینندگان و گردانندگانِ تاثیرگذار جهان ادبیات است. او تا آخر عمرش با بیماری آسم دست و پنجه نرم میکرد و به واسطهی وضع سلامتش خود را در اتاق تاریکش محبوس کرده بود اما در نهایت رمان عظیمش یعنی در جستجوی زمان از دست رفته را در اوایل قرن بیستم تدوین و منتشر کرد. جستجو در آغاز، با نقدهای مختلفی روبهرو شد. جالب اینکه آندره ژید در ابتدا انتشار کتاب پروست را نپذیرفت اما بعد اعتراف کرد که مرتکب خطای بسیار بزرگی شده است.
راوی این کتاب، همنام خود نویسنده، یعنی مارسل است که داستانش از زبان مارسل پروستِ نویسنده روایت و جایجای آن فرکانس صدای این دو یکی میشود. اگر این اثر را نمود خودِ هنر انسانی یا زیباییِ انسانی بدانیم اقرار نکردیم. علاوه بر چند موتیف غالب – مثل ادراک و گذشت زمان، سیطرهی خاطره و ... – داستان رمانِ در جستجوی زمان از دست رفته روایت سه هنرمند به نامهای برگوت (نویسنده)، ونتوی (موزیسین) و الستیر (نقاش) است که در ابتدا سه جزءِ مارسل پروستاند و در انتهای مجلد آخر تبدیل به یک نفر یعنی خود او میشوند (سحابی، ۱۳۹۹). از آغاز ماجرا راوی در معاشرتهای محفلیاش با افراد مختلف آشنا میشود که پروستِ نویسنده با ذرهبین دقیقش آنها را به ما مینمایاند. در این توصیفات پر زرق و برق و طویل و گفتگوهای بهظاهر بیاهمیت (که مدام نیز تکرار میشوند)، خودبهخود روی رشتهی افکار پروست قدم میزنیم و به قوانین زیبای حاکم بر جهان انسان، و تلخیها و شیرینیهای تجربیاتش دست پیدا میکنیم. مثالهایی میزنم.
قوت غالب آن ماجرای افراد اسنوب (خودبرتربین) است که رفتاری بیتکلف با زیردستان (که شامل همه میشود!) دارند. نمونهی برتر آن بارون دو شارلوس است که علیرغم خوشروییاش با پرنسها و دوکهای پایینرده رفتاری پرنخوت دارد و گاهی هم ناخواسته آن را نشان میدهد. پروست او را دقیق مطالعه میکند و خواننده که ما باشیم خط به خط همپای او آرامآرام پیش میرویم چرا که مسیرش پرفراز و نشیب است و انتهایش نامعلوم، و همینطور ناخودآگاه خصلتهای بد و خوب این شخصیت قدرتمند را در اطرافمان شناسایی میکنیم. پروست همچنین از علاقهی وافرش به مادام دو گرمانت، برجستهترین و زیباترین زن محفلی آن زمانِ پاریس، میگوید. راوی دلباختهی او است و در اپرایی سرش را بر میگرداند تا او را در لژ مخصوصش فقط چند ثانیهای تماشا کند و پروست در همین حین در چندین صفحه، با جملات طولانیاش، صرفا جواهرات او را میستاید. بعد از این راوی، با حربههایی که بهکارگرفته، به محفل خصوصی او راه پیدا میکند. اما مادام دو گرمانت آن بغ آفرودیتی که او میاندیشید نیست. در مصاحبت اشکالات لفظی دارد، اندیشهاش پوچ و تهی است و صادقانه، از نزدیک آنقدرها هم زیبا به نظر نمیرسد. چه آن که حتی قدرت چندانی هم ندارد زیرا، آنطور که راوی بعدها در مییابد، کار همیشگی مادام تسلیدادن به معشوقههای متعدد شوهرش است و ارادهی اعتراض ندارد. دیگر صحنهی تاثیرگذار و زیبای جستجو مکالمه پرنس گرمانت و دوست صمیمیاش سوان است. سوان که آمده تا به پرنس بگوید چیزی تا پایان عمرش باقی نمانده، بیمارتر و دلشکستهتر باز میگردد چرا که اصلا به او گوش نمیدهد و تمام فکر و ذکر پرنس رفتن به مهمانی نیمهشب است. مهمانیای که خداخدا میکند تا مبادا قبل از آن پسرعمویش بمیرد؛ اما دلیل آن نوعدوستیاش نیست. او بیماری عضو فامیلش را انکار میکند تا مجبور نباشد با رفتن به مجلس خاکسپاری، بزم و خوشگذرانی و دنبال ماجراهای عشقی بودنش را لغو کند.
تمام این صحنهها و گفتگوها، که بسیار طولانی و گاه به تعبیری حوصلهسربر میشوند، هر یک از دیگری خالصتر شیرینتر و حیاتیترند. راوی که شیفتهی محفل و محفلنشینان است مانند هر جوانی رویاهایی خام در سر دارد و تصور میکند با رسیدن به آنها از چشمهی لذات مادی و روحانی سیراب میشود اما مساله اینجا است که با گذشت زمان و کسب تجربیات گوناگون از شکستهای روحانی و معنویاش، ساختمانهای پوشالی افکارش یکییکی پیش پایش فرو میریزند و جای خود را به سازههای سنگیای میدهند که از این پس میتواند بهشان تکیه کند. در سیر و سلوک راوی - که مهدی سحابی مترجمِ اثر آن را به کمدی الهی دانته تشبیه میکند – مارسل از آستانهی امن خود (تختخواب و بوسههای مادرش) بیرون میآید، بعد وسوسه میشود و به آنها تن میدهد (عشق مازوخیستی و سادیستی به آلبرتین)، و به ورطهی تباهی و زوال سقوط میکند. در کل اثر، راوی – که دوست داشته نویسندهی بزرگی شود - به دنبال خوشیها و سپری کردن روزها است تا این که در مجلد زمان بازیافته راویِ میانسال با لغزیدن پایش روی موزاییکی، به یکی از مهمترین مکاشفات خود میرسد. با رفتن به محفل و تماشای چهرهی زهواردررفتهی آشنایان سابقش در مییابد که زمان برای برداشتن قلم تنگ است و باید کاری را که سالها به تعویقش میانداخت شروع کند. شاید بتوان این را – این یادآوریهای متناوب خاطره را – دستگیریِ اساطیری حافظه تلقی کرد که به واسطهی آن راوی از چاه عمیقی بیرون میآید و مارسل پروست نویسندهی جستجو را تحویل ما میدهد.
«هر خوانندهای خودش را پیدا میکند. اثر نویسنده صرفا مثل یک ذرهبین عمل میکند که به خواننده این امکان را میدهد تا چیزی را در درون خودش کشف کند که بدون خواندن آن کتاب هیچوقت آن را در خودش نمیدید» (پروست، ۱۹۲۷). اما در این بین، ما نه تنها خود را بلکه انسان را به نحو احسن میشناسیم و دلیلش هم این است که روحیات همگی ما یکی است. علیرغم تراژدی نبودنش، جستجو ما را به کاتارسیسِ گمشدهمان میرساند چرا که پابهپای راوی با شکستهای عشقیاش، با احساس طراوتش در کنار ساحل (که تنگی نفسش را تسکین میدهد)، با سرخوردگیهایش، با دوستیهای شیرینش، با مرگ مادربزرگش پیش میرویم و خود جزیی از آن میشویم؛ انگاری که در مییابیم چنین اتفاقاتی برای ما هم میافتد و ما هم بر اساس اشتراک چنین روحیاتی با مارسل پروستِ فرانسویِ قرن نوزدهمی قرار است رنج و شادی را در اعماق قلبمان احساس کنیم. همانند شکسپیر که انسان را در آثارش جاودانه کرد، پروست نیز وادارمان میکند جاودانگی ادبیات و زیبایی را از لابهلای جملههای طولانیِ انسانهای نامیرایش که در طول چهارهزار صفحه ماجراجوییهای گوناگون کشیده شدهاند، بیرون بکشیم و هر بار که حس کردیم سردمان شده است، با آنها کمی خودمان را گرم کنیم. «به لطف هنر، بهجای این که صرفا یک جهان، جهان خودمان، را پیش رویمان ببینیم، میبینیم که جهان به چندین قطعه تقسیم میشود، به قطعههایی به اندازهی تمام هنرمندان خلاق. جهانهایی که به اندازهی جهانهای موازی بالای سرمان با یکدیگر متفاوتاند. جهانهایی که، چه اسمشان را رامبراند بگذاریم چه ورمیر، چندین قرن پس از خاموشیِ اولین آتش برای اولینبار درخشیده بودند، همچنان طراوت خاص خودشان را به سوی ما میفرستند» (پروست، ۱۹۲۷).

امیرحسین ظهوریان وطن
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.